کسی کسیو سفت بچسبه، ینی عاشقانه مراقبشه. اینطور نیست؟ چشم بهش دوخته که مبادا ناراحت شه، مبادا اذیت شه، که اگه شد به دو بیاد غماشو بشوره. خوش به حالش؛ مگه نه؟!
بد به حال اونی که رها شده اما. معشوق جای اینکه کنارش باشه، خوشحالی بسازه براش، تو خوشیاش باهاش کیف کنه، دور شده، ول کرده، انگار نه انگار چیزی بوده و هست، عشقی بوده و هست. نه؟
نه.
همیشه هم اینطوریا نیست که به نظرمون میاد. همیشه تنها جای عاشقی کردن آغوش» نیست.
دلت گیر میکنه و گره کور میخوره، اما رهاش میکنی. و برای اینکه اونم راحت دل بکنه چیزایی بارش میکنی که مثلا باورش شه نمیخوایش اصلا، دوری ازش، سختی باهاش، و میخوای تموم بار ماجرا رو بکشی به دوش خسته و این حرفا، بری و تماشا کنی معشوقتو از دور که جدا از تو و زندگی زهرماریت داره خوشبخت میشه.
مگه میشه.؟
من دلگیر، در گپ غرولندگونهمون به کنایه بهت میگم: توقع داری وقتی گوگولی و مهربون و بی آزاری، باهات مهربون باشن و آزار نبینی؟ چه توقعا!
تو دلسوزانه میگی: خوبی کن. کسی که نمیفهمه بیشعوره، با بیشعور بحث کردن تف سربالاس. رد شو، خوب بمون.
خودمونیم، منم خیلی وقت نیست که گفتن این جملهها رو کنار گذاشتم. منم خیلی وقت نیست که به این اعتقاد رسیدم که این حرفا مال یه ذهن دوبُعدیه.
اما بُعد سوم ماجرا.
آدمِ بیشعور خطرناکترین آدمِ روی کرهٔ زمین نیست؟ آدمی نیست که اگه رَد شی ازش، حال میکنه، میگه دمم گرم، خوب بهره بردم از فلانی؟ اگه سکوت کنی میگه دمم گرم، حرف حساب جواب نداشت؟ اگه نتونی جلوش وایسی میگه دمم گرم، جرأت و توانِ دفاع نداشت؟
ما با آدمی که میفهمه، تا حدی تو خانوادهٔ درستی تربیت شده، منطق و وجدان قابل قبولی داره که به مشکل برنمیخوریم! با اونا اوضاع معمولا ً به به و چَه چَهه. کشف درست و غلطهای نسبی، آزمونای مزخرف زندگی و مسیر کلوخیِ بزرگ شدن ما تو همین چلنجهای فرساینده با بیشعوراست. ما سالهاست که همهجور پلیدی رو، خیلی خیلی کوچیک یا خیلی بزرگ، با همین توجیه که طرف بیشعوره، خودمو اذیت نکنم، بیخیال» رد کردیم، حالا این ماییم. ایران.
بیشتر ما تو ارتباطاتمون، شاید تو همه مدل ارتباطی که با آدما داریم، از مترو و تاکسی و خیابون تا خانواده، خودمحور و خودشیفتهایم.
به ما در تمام سالهای تحصیل و حتی در خانواده، یاد ندادن وقتی یه بشقاب غذا هست قاشقا رو دو تا کنیم، بلکه بهمون یاد دادن سریعتر باشیم، زرنگتر باشیم تا اونی که گرسنه میمونه نباشیم.
اگه بتونیم آدما رو درک کنیم، دعواها و عقدهها و نفرتها کمتره. یکی از راههای درک کردن هم اینه که ببینیم اگه بهجای طرف مقابل بودیم، با همون شرایط، چطور رفتار میکردیم!
باید تلاش کنیم تو رابطمون خودمحور» نباشیم. کسایى که فقط به خواستههای خودشون توجه میکنن، هیچوقت عذرخواهى نمیکنن یا با منت و زور این کارو میکنن، تو مشاجرهها تک تک حرفها و کارا رو لیست میکنن تا برنده و بازنده رو مشخص کنن، و برنده هم قطعا خودشونن، به خاطر ذهنیت مثبتی که از خودشون دارن، عیبهاشونو نمیبینن. انقدر خودمحورن که نمیتونن شرایط و احساسات طرف مقابل رو درک کنند.
گاهی یکی از ما یا هردومون باید بیخیال بخشی از خواستههای مشروع و طبیعیمون بشیم، بهخاطر حفظ رابطه. یه آدم باهوش، رابطهای رو که براش خیلی ارزشمنده بهخاطر قدرتنمایی، برتریطلبی یا خودخواهی و برنده بودن توی یه دعوا ازدست نمیده.
سالها پیش، یه روز حوالی ظهر، دهن جسارتو جر دادیم، دو تا دختر چادری، رفتیم تو یکی از مردونهترین کبابیهای نارمک، و وقتی آقای سیبیلوی کبابزن پرسید میبرید؟ گفتیم نه میخوریم!
بعد، همونطور که مردها با نگاه کج و معوجی به ما، میومدن، مینشستن، چهار پنج سیخ کوبیده رو تو شش هفت لقمه میخوردن و میرفتن، ما تیکههاى بندانگشتی غذامونو با چنگال از لای لبهای به غایت دخترونه و رنگی فرو میدادیم و همراه تمام لقمهها خجالت هم بود که بجویم و قورت بدیم!
خانم پیرى اومد، نشست کنار ما دوتا، سفارش داده بود و منتظر بود ببره؛ وقتی خندههامونو دید، مهربون و مظلوم گفت: دارین به من میخندین؟» و خودشم خندید. ما بهش گفتیم که به چی میخندیم، ما حتی کلی باهاش خندیدیم، خندون راهیاش کردیم، رفت، اما وقتی رفت، نگاهش، چروکهای دست و صورتش، طرحِ چادرش، خندهاش، مخصوصا حرف و لحنش یادمون نرفت. الان خیلی سال از اون روز گذشته اما هنوز معصومیت جملهاش هست، حتی چهرهاش یادمون هست.
هنوز بغض دارم از سالهایی که توش پیرزن بودن به نشستن تو کافه و رستوران و کبابی نمیخورد، که جسورانهترین کار جوونهاش نشستن و غذا خوردن تو یه محیط مردونه بود.
این روزا چهطور؟ وقتی میخواین برین جایی که پر از آقاست، پیر باشید یا جوون، دیگه مجبور نیستید اول ساعتها پشت در، به ترس از مردم غلبه کنید؟!
هر آدمى (حتى از فامیل) وقتى به نظرم اضافیه و فقط یه اسم تو گوشیه یا یه "دیگه چه خبر؟" تو دید و بازدیدهاى خانوادگى، تا وقتى حذفش نکنم آروم نمیشم. حذف نه از سر نفرت، به خاطر صرفه جویى در مصرف حال و حس.
حذف آدما مراحل جذابى داره. پاک کردن شماره تماس از کانتکتاى گوشى، دیلیت یا بلاک در تلگرام و اینستا، و بهترین بخش، کشفِ حسِ بى تفاوتیم بهش.
شاید بگید آخرى دست خودت نیست، ذهن رام آدم نیست. اینا رو میگى ولى در عمل نمیتونى یه "آدم" رو از ذهنت حذف کنى؛ اما ذهن من وقتى به این نتیجه رسیده که فلانى شبیهِ یه لباسِ نو اما زیادى تنگ یا گشاد تو کمد لباسام، برام بى فایده و اضافیه و باید حذف شه تا جامو باز کنه، پس از مدتها قبلش بى تفاوت بودن بهش رو شروع کرده. تا جایى که بعد از چند ماه از حذفش حتى چهره و اسمشو هم یادم نیاد.
خیلی وقتا طرف اصلا تو باغِ رنجوندنِ تو نبوده
(کار یا حرف زشتش عمدی نبوده).
سوای اینکه خیلیا به شدت از ناتوانی در انتخابِ کلمهء مناسب برای منظورهای متفاوت رنج میبرن و جمله سازیشون از اول دبستان به بعد پیشرفتی نکرده.
و خیلیا هم ناتوانن در درکِ موقعیت ها و بروزِ رفتارهای مناسبِ هر موقعیت.
ینی اینهمه آدم داریم که به قصدِ آزار و لذت بردن از تماشای رنج آدما کسیو اذیت نمیکنن، بلکه فقط یه کم بیشعورن!
و حتما انقدر بالغ و منطقی هستیم که اینو هم در نظر بگیریم که خیلی وقتا بحران ماجرا چیزی بیرون از ما و تو حرف و عمل دیگران نیست، بلکه تو اعصابِ مشوش و دلِ به هم ریختهء خودمونه!
با این حساب،
حرف نزدن با آدمایی که ازشون آزار دیدیم عینِ اعدام کردنشونه بی محاکمه و حقِ دفاع.
اگه کسیو داری که میتونه و میخواد که همچین کاری باهات بکنه، خب بذا بکنه و بره!
مورد داشتم فهمیدم یه نفر چند وقته باهام مثل قبل رله نیست، خودم رفتم باهاش حرف زدم، خواستم اگه کاری کردم یا حرفی زدم که ناراحتش کرده بهم بگه که بابتش عذر بخوام، جبران کنم.
گفته نه تو خیلی خوبی اصن چقد دمت گرمه که حواست بهم هست.
چند ماه بعد از دیگران شنیدم پشت سرم گفته بابت فلان حرفش دلم باهاش صاف نیست نمیام ببینمش!
درسته که همهء از خواب بیدار شدنام با گیج و منگى شروع میشن، اما گاهى صبح ها که بیدار میشدم، حافظه ام ریست شده بود، از سنگین رنگین بودن مادر یهو جرقه اى تو مغزم میزد مبنى بر اینکه نکنه دیشب همدیگه رو ناراحت کردیم؟! چند دقیقه بعد جلوى آینه دستشویى یقین پیدا کرده بودم که آره، دیشب چیزى شده، اما چى؟ یادم نمیومد! میرفتم بیرون، از مادر میپرسیدم "میدونم الان باید با هم قهر باشیم، ولى چرا؟!" و همین خنگول بودنم باعث خنده و آشتى میشد.
کم کم متوجه شدم اسمش "کلى نگر" بودنه و همونقدر که خیلى خوبه فاجعه هم است! من یادم نمیمونه با چه حرفى از طرف تو دلم شکست، فقط یادم میمونه که یه روز که نمیدونم کِى بود، دلمو بدجورى شکستى، اما تو ممکنه برى تک تک کلمه ها و جمله هاییو که یا واقعا توشون بى ادبى اى بوده یا لحنش بد بوده و تو بد برداشت کرده بودى رو برام فوروارد کنى (متن مکتوب یا نقل قول از خاطرات)، و بهم ثابت کنى که من دقیقا ٧ بار و نصفى باهات خوب حرف نزدم و منظورم فلان بوده و خیلى ناراحتت کردم؛ در حالیکه من نه تنها هیچکدوم از حرفاى بد تو رو یادم نمیاد که حتى تو همون لحظه ها هم دارم تمام تلاشمو میکنم که به خودم بقبولونم که تو دلت خیلى پاکه، من حساس بودم و دلم راحت شکست.
آدما باید با آدماى خودشون بگردن. کم حافظه ها با کم حافظه ها، ماشین حساب ها با چرتکه ها. در غیر این صورت، شاید تمام سکوت ها تعبیر به کلى چیز ناشایست بشه اما واقعیت صلح طلبانه و صادقانهء پشتش رو نفهمن.
ما ترسیده ایم. باید هم بترسیم! از منتشر کردن هر متنى که روزى شاید مدرکى باشد علیه ما در دادگاه انقلاب اسلامى، از نشر هر عکسى که شاید شامل محتواى مجرمانه باشد در قانون اسلامى ایران. از داشتن وى پى ان. از فالو کردن یا نکردن آدم هاى خاص. ما باید هم بترسیم از سر به راه نبودن. اما مگر مى شود به عنوان یک شهروند، برق را درست مصرف کنى، آب را به یاد شهرهایى جز پایتختِ یک کشور خشکسالى زده کم مصرف کنى، غذایت را در حد توان با گرسنه ها شریک باشى، اما به وقتِ شنیدن و دیدن و لمس کردن دیکتاتورى و دروغ و قتل و ریا سکوت کنى؟! حتى هوادارى کنى و بیفتى به جان هموطنت، رفیقت، خویش و خانواده ات؟!!!
مگر مى شود؟ آدم لِوِلِ توجه به آدمهاى زنده و با ارزش و مظلوم کشورش را ببرد روى صفر و لوِل سر به زیر و ساکت و حامى و متشکر بودنش را ببرد روى هزار؟ مى شود من ساکت شوم تو ساکت شوى و ایران اینطورى آباد شود؟ مثل سرانه مطالعه مان که با متاسف بودنمان اما همچنان کتاب نخواندن تک تک مان بهتر نشد؟ مثل کم نشدن درد کم آبى مان که هنوز ماشین و موزاییک هاى جلوى خانه مان را با آب خنک و تمیز میشوییم؟ مثل حق و حرمت زن ها مان؟
عاقبت یا به حرف هاى آرام و صلح طلبانهء مردمِ مظلوم گوش میدهند یا حتى براى طلب آب و هوا هم تیر خلاصشان مى زنند. اما این آدم هاى تشنه در سکوت جان نخواهند داد.
یه وقتی حلیم با گوشت بوقلمون بود و حاصلِ پختن تا له شدن و قوام اومدن گندمها. یه وقتی کوبیده غذای اعیونی بود و با گوشت و دمبهء درجه یک، که هرجایی هم نبود. یه وقتی توتفرنگیا نه خیلی درشت بودن نه ریز، اما عین ادکلنهای اصل، عطرشون تمام اتاقو میگرفت. وقتی همهچیز کمکم عوض شد، وقتب دیگه حلیمها شدن با آرد و گوشتِ مرغ، وقتی خبر رسید کبابیها زیاد شدن و گوشتها گرون، و حالا دیگه گوشتِ خیلی چیزا رو میشه تو کوبیده پیدا کرد، وقتی توتفرنگیای گلخونهای با طعم آب و بیبو خریدیم، شاید خوشحال بودیم که هنوزم حلیم و کباب و توتفرنگی که دوست داریم رو میخوریم، که هنوزم هست و میتونیم بخوریم، اما قطعا غمگینترین بودیم وقتی ته دلمون میدونستیم اون چیزایی نیستن که باید باشن. ما طعم واقعی رو قبلا چشیده بودیم. ما میدونستیم زیر دندون چه صدایی دارن، چه عطری دارن، چه ترش و شیرینیای دارن. میشد که توتفرنگیای گلخونهای رو دوست داشته باشیم، اگه هیچوقت قبلش اون میوهء اصل رو نچشیده بودیم.
حکایت بعضیاس. بعضیا که بداخلاق و مغرور نیستن؛ ترشیده نیستن! آدمبهدور و غیراجتماعی و ناتوان در جذب دیگران نیستن. فقط، یه روز عشقو چشیدن، اصلِ عشق، و حالا به دوست داشتنِ آدمهای دوزاری (ببخشید) که شاید حتی دوست داشتن هم بلد نیستن قانع نمیشن. اونا حتی میجنگن واسه تغییر خودشون، واسه دوست داشتن داشتههاشون، اما نمیتونن تن بدن به مخلوطِ آرد و آب و مرغ به اسم حلیم! اونا ترجیح میدن نخورن اون کوبیده رو اما تا ابد با لذت و حسرت بگن: یه وقتی رفتم فلان جا بهترین کوبیدهء دورانو خوردم.
براتون پیش اومده که باباتون دیر رسیده خونه، تلفنشو جواب نداده، گوشی مادرتون خاموش بوده و بهش دسترسی نداشتید و دیر کرده، بچتون رفته جایی که نمیدونید کجاست، با آدمایی که نمیدونید کیان، و هنوز برنگشته، خبر زله فلان منطقه رو شنیدید و یهو فرو ریختید از تشابه اسمش با اسم شهری که همسرتون رفته ماموریت. شده دیگه؟ نشده؟
اون اضطراب، بیقراری، بغض، ترس، فکر و خیال، پشیمونیا، حسرتها، دعاها، قول و قرارها با خدا، نذر و نیتها، صلواتها، لرزش دست و پا و خیسی چشمها، اون لحظههای بینهایت سخت که خوابو ازمون گرفتن، قرارو ازمون گرفتن، به اون لحظهها قسم که تمام دقیقههای عمرمون همینن. تمام دقیقههاش پرن از ریسکِ تموم شدن» و شاید لحظهای بعد اونیو که زندگیمون به چشمای قشنگش بنده نداشته باشیم. شاید آرامشیو که الان بهش عادت کردیم نداشته باشیم. شاید نعمتیو که الان درسته و قلمبه تو دست داریم از بغلمون سر بخوره، قل بخوره، در ره، و تمام.
هر لحظهٔ حال، عشق و بخشش و قدردانی رو از هم دریغ نکنیم. لحظه که بگذره، فرصت شده حسرت.
چند سال پیش گوشیم پوکید. نت نداشتم، و دیگه دورهٔ اساماس هم نبود. دوستام تو تلگرام پیدام نمیکردن، پیام هم نمیدادن، زنگ که اصلا. میدونستم اگه دوستایی دارم که دوستیشون باهام منوط به ارتباط رایگان و بی دردسر و کپی پیست و استیکره، ینی دوستای درستی ندارم، اما بازم میخواستم گوشیمو مقصر بدونم و فکر کنم دوست چیزی بیشتر از همین روابط حسابگرانه نیست.
گوشی (اپهای رسانهای) کلی آدم دورم جمع کرد. اونایی که دوستیمون توش شکل گرفت، محکم شد، هی محکمتر، و امروز خیالم تخته که اگه اینستا نداشته باشم زنگ میزنه و میاد و با همون کیفیت همیشگی بغلم میکنه.
کسایی هم هستن که اینستاباز بودنمون باعث شد دوستیمون پاره نشه و یه لایک، یه ویو، نشون داد هنوز» کات نکردیم و هنوز همدیگه رو میشناسیم. همونا که اگه اینستا نداشته باشم دیگه همدیگه رو نمیشناسیم!
کسی کسیو سفت بچسبه، ینی عاشقانه مراقبشه. اینطور نیست؟ چشم بهش دوخته که مبادا ناراحت شه، مبادا اذیت شه، که اگه شد به دو بیاد غماشو بشوره. خوش به حالش؛ مگه نه؟!
بد به حال اونی که رها شده اما. معشوق جای اینکه کنارش باشه، خوشحالی بسازه براش، تو خوشیاش باهاش کیف کنه، دور شده، ول کرده، انگار نه انگار چیزی بوده و هست، عشقی بوده و هست. نه؟
نه.
همیشه هم اینطوریا نیست که به نظرمون میاد. همیشه تنها جای عاشقی کردن آغوش» نیست.
دلت گیر میکنه و گره کور میخوره، اما رهاش میکنی. و برای اینکه اونم راحت دل بکنه چیزایی بارش میکنی که مثلا باورش شه نمیخوایش اصلا، دوری ازش، سختی باهاش، و میخوای تموم بار ماجرا رو بکشی به دوش خسته و این حرفا، بری و تماشا کنی معشوقتو از دور که جدا از تو و زندگی زهرماریت داره خوشبخت میشه.
مگه میشه.؟
برای لحظاتی، به یمنِ خطای شیرینِ یک بنگاهدار در معیار میلیون و میلیارد، رویای ما در یک قدمی واقعی شدن ایستاد. ایستاد و هی قد کشید، بزرگ شد، رنگین کمانی از نور و رنگ دورش پیچید و دلبریها کرد. ما، خانوادهای شدیم که در رویای زندگی در یک خانه حیاطدار غرق بودیم. سرمست بودیم!
در کوچهٔ بنبستی ایستاده بودیم و بعد از حساب و کتابها دیدیم نه تنها از پس خریدنش برمیآییم، که با باقی پولها وسایل خانهٔ جدید هم نو میشوند. طبقه دوم شده بود برای من. یکی از خوابها شده بود کتابخانه و استودیوی تمرین موسیقی. حیاط شده بود پر از گل و درخت. روی بوم داشتیم انباری میساختیم. کارگاه معرقکاری بابا هم بالا بود. به روزهایی که نوهای به خانواده اضافه شود هم فکر کردیم.
زندگی قشنگتری شده بود. نه که وقتی فهمیدیم سه برابر موجودیمان باید هزینه کنیم، از قشنگی زندگیمان کم شده باشد، نه. اما رویایی که سالها پیش بعد از آپارتماننشینی، باز در دل همهمان جوانه کرده بود برای لحظاتی گل کرد، رشد کرد، توان گرفت، به واقعیت خیلی نزدیک شد، قدرتمند و خیلی زیبا شد.
غبطه میخورم به آدمایی که برای آرزوهاشون مجبور به صبر نیستن. که حسرتهای کهنه ندارن. که فرق قیمتهای بازار ترهبار رو با مغازه نمیدونن. که تاحالا قیمتهای فروشگاهها رو قبل و بعد تخفیف حساب نکردن. که هیچوقت بین قرصهای ایرانی و امریکایی به خاطر قیمتشون ایرانی رو برنداشتن. غبطه میخورم به کسایی که معلوم نیست چطور با یه شغل معمولی که خیلیا توش معمولیان، سوپر پولدار میشن و هیچ ترسی ندارن، هیچ عذاب وجدانی ندارن، غمی ندارن. غبطه میخورم به حتی پُزهای کودکانهشون، تظاهرهای ناشی از نوکیسگی، فخر فروشیهای رقتبار. غبطه میخورم به کسی که در روزهای خیلی سختِ کشورش، نه تنها سفرهاش کوچیک نشد، که چند میلیارد هزینه کرد برای یه سفر خارجی.
نکته فروش Selling Point یه اصطلاح تجاری به معنای جنبهای از یک محصوله که کسی رو وادار به خریدنش کنه. همین مفهوم در سینما نقش اساسی در جذب مخاطب برای یه فیلم داره. همهٔ عوامل دخیل در تصمیمگیری ما برای تماشای یک فیلم (بازیگران، کارگردان، نویسندهها، خلاصه داستان و.) در واقع در محدودهٔ تعریف همین نکته فروش قرار میگیره.
در نمایش ترومن نکته فروش شاید داستانش باشه. در واقع داستان فیلم طوریه که با شنیدنش احساسی مشترک (جهانی) در شنوندگان ایجاد میکنه. ترس از مواجهه با دروغین بودن تمام اتفاقات اطرافمون یه احساس مشترک جهانیه که میتونه محرک ما در تصمیمگیری برای تماشای این فیلم باشه.
همه چیز داخل نمایش ترومن فروشیه. از جارختی بازیگران و محصولات غذایی گرفته تا خونههایی که اونا توش زندگی میکنن. و همهٔ اونا در کاتالوگ ترومن در دسترسه.
چقدر شبیه اکانتهای اینستاگرام و پیشنهاد» خرید ماست و لباس و کرفس و کفششون، که از رسانه رسمیای که سه بار در دقیقه اصرار میکنه روغن و سس و کنسرو و شربت بخرید پیشی گرفتن!
گردانندگان رسانهها به خصوص تلویزیون به خاطر منافع تجاری و حفظ قدرتشون با عواطف مردم بازی میکنن. مخاطبای برنامههای تلویزیون و شبکههای ارتباطی موبایلی بیش از حد با برنامههاش درگیری عاطفی پیدا میکنن و وقت بسیار زیادی که هر روز بیهوده تلف میشه.
آیا به دنیایی متفاوت با اونچه که سالهاست متاثر از تبلیغات زندگیش میکنیم آگاهیم و هرچه که میبینم، میشنویم، لمس میکنیم و آرزو داریم رو آگاهانه انتخاب کردهایم؟ آیا ما هم ترومن فریب خورده و محسور در نمایشی فیک و جزیرهای دروغین با روابطی دروغین هستیم؟! یا شاید اون تماشاگری هستیم که وقتی این نمایش تموم شه کانالو عوض میکنیم که بردهٔ نمایش دیگهای بشیم؟!
اگه فکر کردن به اینکه من رفتم و دارم زندگیمو میکنم باعث میشه حالت خوب باشه، پس آره عزیزم، من رفتم، و دارم بی تو زندگیمو میکنم. خیلی خوبه حالم. هر لحظهٔ بیداریم بهت فکر نمیکنم. زندگیم شده عین قبل از اومدنت. انگار نه انگار تویی وجود داشتی. دیگه شبا خوابتو نمیبینم. دلهرهٔ ماموریتتاتو ندارم. منتظر دیدنت تو بلوار کشاورز نیستم. دلتنگت نیستم. وقتی رفیقم میپرسه ینی هیچ آشنای مشترکی باهاش نداری که لااقل از حالش باخبر شی؟»، گریه نمیکنم. دیگه ادکلنتو به خودم نمیزنم. دیگه آهنگاییو که برام فرستاده بودی و برات فرستاده بودم گوش نمیکنم. صداتو یادم رفته. چشاتو یادم رفته. خندههات، دستات، تورو یادم رفته. آره، خیالت راحت باشه عزیزم، من دیگه دوستت ندارم.
رستگاری در شائوشنگ» فیلمی مردانهاست که زنها درش نقشی ندارن. این فیلم داستان دو گروه از آدمهاست: یک دسته اونهایی که تسلیمِ بلاشرط شرایط و موقعیت تحمیلیاند و عدهای (مثل گروهی که اندی رو اذیت میکنن) خودشون جزئی از سازوکارِ مخوف و مخربِ زندانِ شائوشنگِاند؛ و دسته دوم (که البته کمترن) کسانی که از غلطیدن در ورطهٔ تسلیم و انفعال سرباز میزنن و معتقدن که باید کاری کرد تا عدالتِ واقعی برقرار شه. اندی نمایندهٔ اصلی این دسته از زندانیهاست. . . رستگاری در شائوشنگ» فیلم امیده. امیدی که در بستری از ناامیدی و ناباوری شکل میگیره. تمام شخصیتهای اطراف اندی در غباری از ناامیدی گرفتارن. . .
زندانیان شائوشنگ چنان به چهار دیواری زندان خو گرفتهان که حتی پس از آزادی از زندان هم نمیتونن به جهان امید برگردن. زندگی در شائوشنگ نتیجهای جز ناامیدی در بر نداره.
زندان از نگاه فیلمساز طناب داریه که زندانیان وقتی دچارش میشون مدت زمان بیشتری رو جون میدن. زندان در این فیلم صرفاً یک مکان با مختصات خاص خودش نیست، بلکه وضعیتیه که انسانها دچارش میشن.
#shawshankredemption
بار اول و دوم که فیلمو تماشا میکنی، انقدر داستان گیراست، انقدر قدرت داره و سرشاره از انسانیت که نقطه ضعفها رو نمیبینی یا اگه دیدی به داستان خوب و جلوههای میدانیاش میبخشی. اما بار سوم و چهارم که دیگه دست قصه برات رو شده ضعفها خودنمایی میکنن. بهویژه در یک سوم انتهایی فیلم، گاهی تدوین بده، گاهی فیلمبردای ضعیفه، و چندتا صحنه که یکبارشون خوبه، اما با تکرارِ بیهوده لوث شده.
فیلمی در نکوهش جنگه که بر پایهٔ خشونتی قابل توجه ساخته شده و مثل بیشتر آثار مل گیبسون در ستایش انسانیته. این فیلم پر صحنههای تاثیرگذار و پیام های ضد جنگه و قهرمانی رو هم معرفی کرده که در وضعیت فعلی که خشونت در هر نقطهای از جهان حرف اولو میزنه، میتونه الگویی باشه برای جهانیان؛ نباید این نکته رو هم فراموش کرد که دزموند داس» شخصیتی واقعی بود و نه زاییدهٔ ذهن خلاق نویسنده!
#hacksawridge
قضیه تلفنه!
چند جا خوندم که کسانی هستند (شبیه من) که از صحبت تلفنی فراریان. میگن اسمش فوبیای زنگ تلفنه. من فوبیای سوسک دارم و میدونم که فوبیا یعنی وحشت، تنگی نفس، خشکی دهن، تپش قلب، افت قند خون و احتمالا خواب آشفته، پس بعید میدونم که همهٔ آدمایی که پیام نوشتاری یا پیغام صوتی رو به صحبت لایو تلفنی ترجیح میدن، فوبیا داشته باشن!
خیلیا بیشتر ریاکشنشون به حرفهایی که میشنون تو میمیک صورت و زبان بدنشونه و تلفن مجبورشون میکنه به جمله ساختنهای بیهوده، در حالی که میشه با فقط یه نگاه، دو صفحه پشت و رو حرف زد! و حقیقتا بلدی میخواد که اصوات و کلمهها و جملهها رو جایگزین زبان بدن کنی و از گزافه و مهملگویی خودت شرمنده نباشی. برای این آدما متن اولویت داره به صدا، چون میشه خلاصه، با استیکر و ایموجی، و بی زمان و مکان حرف زد و جواب گرفت. آدما همیشه وقت و حوصله ندارن و این نرمالترین ویژگی ماست. هیچ اشکالی نداره اگه به هم احترام بذاریم، یه بار تماس گرفتیم جواب نداد؟ ناناستاپ زنگ نزنیم تا بالاخره جواب بده! پیام بدیم. اگه حدس میزنیم شماره رو نشناخته خودمونو مستقیم و مودب و بی شوخیهای ننرِ دهه شصتی (باشه دیگه بی معرفت، دیگه مارو نمیشناسی! یا، حالا آشنا میشیم باهم!) معرفی کنیم، کارمونو بگیم و منتظر باشیم یا پیام بده یا زنگ بزنه. موبایل آدما این روزها بخش جدا نشدنی زندگیشونه. توش کتابا و مقالههاشون هست، خانوادهشون هست، کارشون، تفریحشون هست، دوستاشون هست. آدما رو همیشه در خدمت خودمون نخوایم. .
مرد بزرگی یه روزی بهم گفت: ممکنه اون تایمی که تو ریلکس نشستی موزیک گوش میدی و برای کسی میفرستیش، اون طرف تو اوج شلوغی و اضطراب و خستگی باشه، فرصت بده. از تاخیر ابراز احساسش به حسی که باهاش شریک شدی نرنج.
غبطه میخورم به آدمایی که برای آرزوهاشون مجبور به صبر نیستن. که حسرتهای کهنه ندارن. که فرق قیمتهای بازار ترهبار رو با مغازه نمیدونن. که تاحالا قیمتهای فروشگاهها رو قبل و بعد تخفیف حساب نکردن. که هیچوقت بین قرصهای ایرانی و امریکایی به خاطر قیمتشون ایرانی رو برنداشتن. غبطه میخورم به کسایی که معلوم نیست چطور با یه شغل معمولی که خیلیا توش معمولیان، سوپر پولدار میشن و هیچ ترسی ندارن، هیچ عذاب وجدانی ندارن، غمی ندارن. غبطه میخورم به حتی پُزهای کودکانهشون، تظاهرهای ناشی از نوکیسگی، فخر فروشیهای رقتبار. غبطه میخورم به کسی که در روزهای خیلی سختِ کشورش، نه تنها سفرهاش کوچیک نشد، که چند میلیارد هزینه کرد برای یه سفر خارجی.
براتون پیش اومده که باباتون دیر رسیده خونه، تلفنشو جواب نداده، گوشی مادرتون خاموش بوده و بهش دسترسی نداشتید و دیر کرده، بچتون رفته جایی که نمیدونید کجاست، با آدمایی که نمیدونید کیان، و هنوز برنگشته، خبر زله فلان منطقه رو شنیدید و یهو فرو ریختید از تشابه اسمش با اسم شهری که همسرتون رفته ماموریت. شده دیگه؟ نشده؟
اون اضطراب، بیقراری، بغض، ترس، فکر و خیال، پشیمونیا، حسرتها، دعاها، قول و قرارها با خدا، نذر و نیتها، صلواتها، لرزش دست و پا و خیسی چشمها، اون لحظههای بینهایت سخت که خوابو ازمون گرفتن، قرارو ازمون گرفتن، به اون لحظهها قسم که تمام دقیقههای عمرمون همینن. تمام دقیقههاش پرن از ریسکِ تموم شدن» و شاید لحظهای بعد اونیو که زندگیمون به چشمای قشنگش بنده نداشته باشیم. شاید آرامشیو که الان بهش عادت کردیم نداشته باشیم. شاید نعمتیو که الان درسته و قلمبه تو دست داریم از بغلمون سر بخوره، قل بخوره، در ره، و تمام.
هر لحظهٔ حال، عشق و بخشش و قدردانی رو از هم دریغ نکنیم. لحظه که بگذره، فرصت شده حسرت.
نقل مشهوری هست از میلان درا با این مضمون که عشق دلیل نمیخواد و اگه برای دوست داشتن کسی دلایلی داشته باشی، مثلا محترم یا روشنفکر بودنش، اون وقت شایسته نیست اسم احساساتتو عشق بذاری، بلکه تو یه آدم خودپسندی.
نمیدونم میلان درا همیشه نظرش این بوده یا بعدها تغییراتی کرده و ما سالهاست هنوز برای همین عقیدهاش هورا میکشیم، اما آدمایی رو میشناسم که دلایل زیادی برای عشق ورزیدن به معشوقشون داشتن و دارن و از این خودپسندی» به نسخهٔ خوشبختی خودشون رسیدن.
من؟ من فکر میکنم برای عشقی عمیق و پایدار باید دلایل منطقی و محکمی داشته باشی. علاقهٔ شدید احساسه و احساسات ناپایدارن. ما میتونیم به آنی و حتی اغلب بی منطق، از چیزی یا کسی خسته و دده شیم. وقتی به چنین تغییر احساساتی برمیخوریم، دلایل (خودخواهیها!) رابطه رو موقتا نجات میدن تا احساسات باز به سمت خوبشون تغییر کنن. دلایل به ما یادآوری میکنن که چرا اینقدر عاشق معشوق شدیم و چطور هربار با همین عشق مشکلاتمونو از سر راه برداشتیم.
عشق اتفاقیه که با رخدادش معیارهای آدما رو برای زندگی عوض میکنه. آدما بعلاوهٔ عشق هرگز چیزی نیستن که قبل از اون بودن و این حجم تغییر فقط در قلب اتفاق نمیفته بلکه در شخصیت و افکار و رفتار هم هست. عشق یه کوه از احساسه با درصد کمی عقل و همین حضور مهمِ عقل»، تفاوت عشقه با احساسات شدید و سطحی؛ و اینو فقط میشه بعد از تجربهٔ عشقی حقیقی» و درست» درک کرد.
عشق و محبت، از خودگذشتگی و احترام نعمته. بخشیدنش به دیگران سعادت و گرفتنش از دیگران لیاقته. سلامت یک عمرِ آدمی به بودن یا نبودن این قلب قرمز بستگی داره. بعضیا زود میفهمنش، خیلیا تا آخر عمرشونم نه. به هر حال، لیاقته و سعادت.
ما با هم فرق داریم. ینی حتی شبیه ترین ما به هم، کنار هم غریبه ایم. پس چی ما رو رفیق همدیگه میکنه؟ گمونم شکستن بتِ خودپسندی، دیدن دیگری، دوست داشتنِ دیگری، خواستنِ دیگری.
تحصیلات شرطِ لازمِ هیچ اتفاقی نیست. نه پیدا کردن شغل نه رشد شعور نه حتی اعتباری بر جایگاه اجتماعی. کسانی که از پشت نیمکتهای مدرسه به صندلیهای دانشکده نرفتن به حق از خودشون دفاع میکنن و مدعیان که مدرک مهم نیست. اما آیا دانشگاه فقط فخرِ کودکانهای به مدرک» و خطکش غلطی برای سنجش قوارهٔ شعور» آدماست؟
حقیقتا ما، فارغ از مدرک دانشگاهیمون، به ندرت مطالعه میکنیم. کتاب، سایت، کپشن، حتی پادکست. موندن پای متنی که بیشتر از دو خط ادامه داره حوصله میخواد و بیشتر آدما حوصله ندارن، وقت هم ندارن!
این میون، بُرد با کسیه که در محیطی قرار گرفته که خلاقیت در نگریستن به مسائل، سماجت در کشف و اثبات حقایق، آگاهی از حرفهای مگوی جامعه و ارتباط با افراد و معلومات و عقاید متفاوت بهش خورونده شده».
ما در محیط دانشکده برای گرفتن نمره، برای مشروط نشدن، برای ذوق یادگیری، هیجانِ فهمیدن، برای اتمام پروژههای اجباری و اختیاری، با دنیای متفاوتی از دنیای مدرسه آشنا شدیم و درنهایت، این دنیای متفاوت، ذهن مارو گشاد کرد. چشم مارو باز کرد. زبان مارو کوتاه و عقل مارو وسیع کرد.
این اتفاق میتونست در فضایی جز دانشگاه هم رخ بده. شاید در شغلی پویا کنار همکارانی رو به رشد و فعال. یا در کنج اتاق شخصیمون، لای انبوهی کتاب و فیلم و موسیقی.
همین تغییرها برای خیلی از همکلاسیامون اتفاق نیفتاد. شاید اونا برخلاف ما برای چنین روند آروم و عمیقی حوصله و وقت نداشتن.!
چیزی که شعور میاره مدرک دانشگاهی نیست؛ داشتن ارتباطات سالم و پویا با آدمای ارزشمنده، داشتن آرشیوی از فیلمها و کتابهای غنیه که دائم بهشون سر بزنی و ازشون توشه برداری، داشتن روحیهٔ شک و تغییره؛ شک به همه چیز، علیالخصوص به خود»ت. و مهمترین شرط این تغییر، داشتن راهنماست. کسی یا کسانی که مسیر درستو نشونت بدن و تو رو هربار که منحرف شدی برگردونن، هربار که سست شدی هل بدن، هربار که موفق شدی تحسین و تشویق کنن.
من اطراف خودم سه دایره دارم که مرکزش خودمم. میدونم که هیچ چیز نباید از خودم برام جلوتر باشه و من اولین نفر زندگی خودم هستم.
دایره اولی که دور خودم میکشم محدودهٔ آدماییه که خودشونو بهم ثابت کردن، و من حاضرم به خاطرشون گاهی فداکاری کنم، گاهی به خودم رنجی بدم یا لذتی رو از خودم بگیرم چون نتیجه اش صلاح و خوشحالی و خوشبختی اوناس. این محدوده نباید خیلی شلوغ باشه، که در این صورت یعنی دایره اولمو انقدر بزرگ کردم که به مرکز (خودم) رسیده و اونو هم تصاحب کرده. و همچنین، نباید خالی باشه، که در این صورت یا خودشیفته ام یا ناتوان در برقراری ارتباط سالم با دیگران.
دایره دوم جای پهن تریه. آدماییو توش میذارم که بودنشون حالمو خوب میکنه، به پیشرفت اخلاق و زندگیم کمک میکنن، ازشون یاد میگیرم و برام محترمن، اما جایگاهشون بیشتر از این بالا نمیاد. نوع رابطه با آدمای این دایره کاریه، دوستانه اما دوره.
و در دایره سوم دوست نداشتنی ها رو میذارم. کسانی که نمیتونم ازشون فرار کنم، شاید خانواده ای که بهم آسیب میزنن اما مجبورم سالی چندبار ببینمشون، شاید همکاری که شکنجه ام میده اما (لااقل تا مدتی) نمیتونم همکاری باهاشو تموم کنم، یا حتی همسایه ای که حالمو خراب میکنه یا.
آدمای دایره سوم نمیتونن پرواز کنن و یهو بیام تو دایره اول بشینن. و اگه این کارو با کسی کردید باید بدونید کارتون تحت تاثیر هورمون و هیجان بوده نه منطق. درمورد آدمای دایره دوم هم همینه، نباید یهو از کل زندگیتون پرتشون کنید بیرون، بلکه اول باید برن دم در، اونجا دو راه دارن، یا دلتونو به دست بیارن و بیان جای قبلیشون، یا از همون در برن که برن.
اما چیزی که خیلی مهمه مرکز و دایره اول زندگی شماست. اینکه تبدیل به یه آدم خودشیفته نشید، و خودتونو هم قربانی دیگران نکنید و مهرطلب نشید، اینکه به تعادلی برسید در ارتباطاتتون و بدونید زمان، محبت، اعتماد و فداکاری» رو برای چه آدمایی باید خرج کنید خیلی مهمه و زندگیتونو از تلف شدن، پیشمونی و دلشکستگی های مکرر نجات میده.
صبح خبر گرونی بنزینو خوندم. تا ظهر کم کم همه چیز باز هم» غمگین تر شد. باز هم گرونی، باز هم خواستن و نتونستن.
عصر با آدمایی که دوسشون دارم ساز زدم و عشق کردم و خندیدم. خندیدم.
شب اما، غم بالا آوردم. گوشم به حرفای رفیقم بود که از نداری و آرزوهای تلف شده و جوونی مُرده میگفت، ذهنم تو حکومت خونخوار و دولت و جوونی مُردهام میگشت.
تا خودمو جمع کنم و برسم خونه، مادرم دست به کمر از قوانین دختر بودن تو قلمرو خونهاش» گفت. گفت که حق دارم کی برسم خونه، به چه دلایلی برم بیرون، چه شغلی داشته باشم، چقدر مدرک تحصیلی بیارم تو خونه و.
چند دقیقه بعد رو گوشیم پیامی اومد که این بار از چشمام، از ته گلو و قلبم سرریز شدم. گریهای که باهاش آه و فریاده.
امروز با ذوق برف بیدار شدم. قرصمو با یه ته استکان آب سرد قورت دادم و پشت پنجره نشستم.
به نظر زندهام هنوز! و به زنده بودنم ادامه میدم، اما چیزی رو در دیروزم جاگذاشتم. چیزی که ازم کسر شده و دیگه بهم برنمیگرده. مثل تمام این روزها که بهم گذشته و تمام چیزهایی که این روزها ازم گرفتن و منو درصدی خستهتر، افتادهتر، عمیق و تنهاتر به روز بعدی سپردن.
ما نباید دو نقش» متعارض (نقشهایی که کارکردهای همسو ندارن و شبیه نیستن) رو همزمان به عهده بگیریم و نباید هم که چنین انتظاری از کسی داشته باشیم. یه مادر اگه بخواد درست و به غایت مادری کنه، نباید و نمیشه که برای فرزندش رفیق» باشه.
نقش دوم (فرعی) اغلب با حقوق و مسئولیتهای نقش اول (اصلی) تضاد و تعارض داره و بوی تند و زنندهٔ این تضاد و تعارضها یه جا که فکر میکنی همه چیز چقدر خوب و روبهراهه درمیاد و حالتو خیلی میگیره، چون دنیایی که از خیال و انتظار برای خودت ساختیو خراب میکنه.
اگه از آدمایی که تو زندگیت نقش مشخصی دارن توقع یکی دو نقش دیگه هم داشتی و در راستای این توقعِ بیجا، حسابی باز کردی و توش هی محبت ریختی و اندوختی، مقصر و مسئولِ شکستی که در انتظارته خودتی، نه اون بیچارهای که از اولم رابطهشو باهات در چارچوبهای درستش (رسمی و محدود) پیش برده بود.
بعضیا فکر میکنن وقتی اتفاق تلخی افتاد، برای اینکه ناراحتی شدیدی که بابتش دارن ازبین بره، لازم دارن که
۱- به کلی فراموشش کن و از حافظون پاک شه؛
۲- اتفاقی بیفته که اون تلخیو جبران کنه و هربار یادش افتادن بگن آره خیلی سخت بود اما در عوض الان فلان چیزو تو زندگیم دارم.
اینا راههای کنار اومدن با گذشته نیست؛ راههای فریب و تسکین دادن خودمونه. راهحل درست اینه که:
۱- بفهمیم چی شد.
مردی در قالب عاشق (و خاستگار) به من نزدیک شد. من سنی نداشتم. فریب خوردم. ازم پول، موبایل و امپیتری پلیر زد، نه یواشکی، با فریب و به اسم قرض! ازم هم میخواست. این یکیو نتونست بگیره.
۲- زوایای ماجرا رو، هم از زاویه دیگری هم از زاویه خودمون، تحلیل کنیم. دنبال مقصر هم اگر میگردیم، جانبدارانه نگردیم.
من بچه بودم. بی تجربگی و خوشبینی ناشی ازش باعث شد به حسی که دائم بهم میگفت یه چیزایی اشتباه و عجیبه (اخطارهای ذهن خودم) بیتفاوت باشم. شاید درمورد هم وا میدادم، اگر، محیط خانواده و تربیتی ام شُلتر و فقیرتر بود. اون مرد سرِ کارش بود. او یه بیمار روانی بود که منبع مالی و روحیش این شغل کثیف بود.
۳- چه آسیبی دیدیم؟ چه حُسنی برامون داشت؟ به هر دو سوال باید جواب بدیم. هر اتفاقی با مجموعهای از برداشتن و گذاشتنها به زندگیمون میاد.
به اعتمادم بسیار ضربه خورد. از خوشبینی خودم که به بلاهت شبیه شده بود بدم میومد. دچار شوکی شده بودم که در جسمم هم نمود پیدا کرده بود. از مهمترین عوامل بیماری اضطراب سالهای بعدم بود. ضرر مالیای دیدم که حتی خانوادم هم متوجه شدن اما برای اینکه فشار مضاعفی برام نباشه، پاپیچم نشدن.
باعث شد از بلاهت بیرون بیام و به خوشبینی و مهربونیم احتیاط» اضافه کنم. خیلی به آدمشناسیم کمک کرد. شبیه یه تست سرطان بود، که تا جوابش بیاد از اضطراب و بیچارگی وزن کم کردم، اما وقتی جوابش اومد، یهو متوجه شدم چقدر خوشبختم. میتونستم آسیبهای خیلی بیشتری ببینم، میتونستم منم متقابلا آسیب بزنم، اما هم خوششانس بودم هم در شناخت خودم از خودم متشکر شدم!
۴- عزاداری کنیم.
همونطور که وقتی برای اتفاقهای خوب، شوخ و شنگ میشیم و شادیمونو بروز میدیم، وقتی تلخیای رو تجربه میکنیم هم باید اندوهمونو بیرون بریزیم. پیش دوستی مطمئن یا فردی از خانواده، با نوشتن و فکر کردن. سرزنش کردن، شکایت کردن، گریه و مشت کوبیدن. سکوت، انزواطلبی. عزاداری همونقدر مهمه که قهقهه زدن از ته دل، وقتی تا حد قهقهه زدن خندهات گرفته باشه.
۵- بس کنیم!
عزاداری (اگر بعد از مراحل قبلیش و به عبارتی با شعور» باشه) نباید بیشتر از پنج تا هفت روز ادامه پیدا کنه. باید آروم ولی با عزم جزم به زندگی عادی برگردیم. به خودمون یادآوری کنیم که اتفاقی که افتاد، هرقدر هم سنگین و آسیبزننده که بود، اتفاق افتاد و تموم شد. تاثیرشو گذاشت و تموم شد. به خودمون یادآوری کنیم که تموم شده و به قدر کافی انرژی و زمانمونو گرفته، بنابراین بیشتر از این حقش نیست که در راس افکار و احساساتمون باشه. هربار دیدیم داره به راس میاد پایین بکشیمش.
۶- قرار نیست فراموش کنیم.
اگه در اثر ضربه به نقطه خاصی از سرمون دچار فراموشی کوتاه یا بلند مدت نشیم، امکان نداره اتفاقی به این مهمی رو فراموش کنیم. اما این به این معنی نیست که هربار یادآوریش باید مارو رنج بده. این هم مثل تمام اتفاق های زندگی، در طول زمان از هیجانش کم میشه و تبدیل به خاطرهای میشه که (اگه تلخ بوده) شاید حتی فوایدش بیشتر به یادمون بیاد تا درد و ضررش. به خودمون تلقین نکنیم که بدترین اتفاق تاریخ بوده. به مبداء تقویم زندگیمون تبدیلش نکنیم و مدام خود قبل از اون اتفاقمونو با خود بعد از اون اتفاق مقایسه نکنیم (اگر فقط برای تاکید روی تاثیرات منفیش باشه)؛ و صبور باشیم. زمین گِرده. اگه امروز روز خوبی بود، شاید فردا برامون آفتابی طلوع نکنه، و شاید پسفردا دوباره رنگین کمون دیدیم.
فکر میکنید چی باعث میشه دیگران فکر کنند (متوجه بشن درواقع!) که شما احمق هستید؟ (ببخشید)
شاید خیلی چیزها. اما من با اطمینان میگم: یک چیز خیلی مهم: شما اونا رو احمق فرض میکنید.
چطور؟ با دستگم گرفتن هوش و تجرشون. حالا هرچقدر هم کم.
برای یک آدم معمولی یا حتی کسی که واقعا احمقه، سخته که دیگرانو دستکم نگیره و توضیح واضحات نده، چون اونا برای ذهن خودش واضحات» نیستن و او داره با همین ذهن با دیگران تعامل میکنه! بنابراین ممکنه زیاد پیش بیاد که آدما رو کمهوشتر از خودش فرض کنه، و به طبع آدمایی که بهشون بر خواهد خورد و پشت سرش میگن عجب احمقی.
دارم به خودم یادآوری میکنم که اگر اطرافم احمق دارم بهشون لبخند ژد بزنم و نهایتا فاصله رو رعایت کنم که.
اگر در حق کسانی دارم حماقت میکنم و لبخند ژد تحویلم میدن خودمو جمع وجور کنم که.
در کل این سالها دیگه برای باهوشتر شدن دیره، اما هیچوقت برای هوشمندانهتر رفتار کردن (اگه بلد نیستیم یادش بگیریم) دیر نمیشه. اگه بلد نیستم یادش میگیرم.
بحرانِ گذر از روزهایی که هنوز به خودم اطمینان نداشتم این بود که نمیدونستم من یک دهه هفتادی، مطابق با تعریفهای جامعه و رفتارهای عموم دهه هفتادیها نیستم.
بلکه یک دهه شصتیام. گرچه که دقیقا اون هم نیستم.
من این شانسو داشتم که در اولین سال دههء هفتاد متولد شم. موبایل تازه متولد شده بود و هنوز ابزار بسیار خاص قشر بسیار خاصی بود و دست همه نیفتاده بود. تلویزیونها باریک نبود. سیدی جدیدترین تکنولوژی دنیا بود. اکثریت مطلق با خونه»ها بود و باغچهها؛ و ما به آپارتمانهای سه طبقه میگفتیم برج! مترو نبود. اتوبوس برقی داشتیم. دستفروشهای دورهگرد با فرغون سبزی میفروختن، با گاری نفت برای بخاریها و با شتر کود برای باغچهها.
شبای زمستون برای اینکه برم دستشویی باید طول یه حیاط یخزده و پر از برفو با دمپایی طی میکردم و تابستونا باید هر آن منتظر فرود یه سوسک عظیمالجثه رو سر و کلهام میبودم (دلیل فوبیای سوسک فعلیام).
تو دورهمی لشکر خانوادهمون، با دخترخالهها و پسرخالهها، اسخونهای مرغ ناهاری رو که خورده بودیم بعلاوهء قاشق و چنگالهای مادربزرگ تو باغچهء خونهباغ چال میکردیم و اسمشو میذاشتیم گنج، عهد میکردیم هفت سال بعد بیایم درش بیاریم. همون وقت، صدای خندهء مادرامون داشت تمام خونه رو پر میکرد.
این خاطرات بخش کوچیکی از چند سال زندگی منه و اصلا شبیه زندگی بچههای نسل بعد من نیست. من این شانسو داشتم که چند بار زیر کرسی و صدها بار جلوی بخاری خوابم ببره. مدرسهام بهخاطر برف چند متری و سنگین و نه ناتوانی دولت در تامین هزینهء گرمایش مدارس تعطیل شه. من عکاسی رو نه با موبایل که با دوربین آنالوگ پدرم یاد گرفتم. هنوزم خونهء پدربزرگ برام ینی عطر برنج ایرانی و توت خشک و نونپنیر گردو و عینک تهاستکانی مادربزرگم. گاهی خوابشو میبینم که زیر کرسی خانمبزرگ کنار دایی خوابم برده!
حق دارم که در تعریف و عمل به ادب، ادبیات، سبک زندگی اجتماعی، دوستی، خانواده و حتی سلیقه هنری با دههء۷۳ به بعدیها متفاوت باشم. و حق دارم فقط با دهه شصتیها کنار بیام! من در دنیای دیگهای بزرگ شدم.
فکر میکنید چی باعث میشه دیگران فکر کنند (متوجه بشن درواقع!) که شما احمق هستید؟ (ببخشید)
شاید خیلی چیزها. اما من با اطمینان میگم: یک چیز خیلی مهم: شما اونا رو احمق فرض میکنید.
چطور؟ با دستکم گرفتن هوش و تجربشون. حالا هرچقدر هم که کم باشه.
برای یک آدم معمولی یا حتی کسی که واقعا احمقه، سخته که دیگرانو دستکم نگیره و توضیح واضحات نده، چون اونا برای ذهن خودش واضحات» نیست و او داره با همین ذهن با دیگران تعامل میکنه! بنابراین ممکنه زیاد پیش بیاد که آدما رو کمهوشتر از خودش فرض کنه، و به طبع آدما بهشون بر خواهد خورد و میگن عجب احمقی.
دارم به خودم یادآوری میکنم که اگر اطرافم احمق دارم بهشون لبخند ژد بزنم و نهایتا فاصله رو رعایت کنم.
اگر در حق کسانی دارم حماقت میکنم و لبخند ژد تحویلم میدن خودمو جمع وجور کنم.
در کل این سالها دیگه برای باهوشتر شدن دیره، اما هیچوقت برای هوشمندانهتر رفتار کردن (اگه بلد نیستیم یادش بگیریم) دیر نمیشه. اگه بلد نیستم یادش میگیرم.
علم، سینما، نظم و نثر، موسیقی، رقص، گیم (بازی)
اینا دنیاهاییه که برای من جذاب ترن و دوست دارم توشون غلط بخورم.
تنظیماتم رو علمه و هیچ شهود و خرافهای تو کتم نمیره. به فیلم و کتاب و موسیقی هرروز ناخنک میزنم و دست به نواختن پنج ساز دارم. رقصِ درست (نه شلنگ تخته ای) رو تجربه کردم و از تماشای شکل آکادمیک و درستش هرجا و در هر سبکی لذت میبرم. اما هیچوقت وارد دنیای گیم نشدم. حتی تو گیم های موبایلی هم دووم نمیارم و بازی ها رو تا بهشون معتاد میشم پاک میکنم!
فکر میکنم گیمر بودن یه انتخاب لاکچری برای یه زندگی مرفه و کم دغدغه تر نسبت به زندگی معمولی کسی مثل منه. دنیای جذابیه که از این قدر منطق و علم و قانون پرستی که من دارم دوره و خیلی محتاج به تخیل و کودکی کردن هایی که من کمتر دارم. پس، بازی رو از لیست دنیاهای هدفم کنار گذاشتم و بعد از این فقط تماشاگر بازیکنانشم.
بعضیا تصمیمهای عامهپسند میگیرن.
تمایلاتِ متفاوتی دارن، سرکوب یا پنهانش میکنن.
اگه سرکوب کنن عمر و آینده خودشون و اطرافیانشون.
اگه پنهان کنن، خیلی حرفهای باشن یکی دو تا شاهد برای زندگی مخفیشون دارن و اگه خیلی ناشی، دهها شاهد. به شاهدها باج میدن و ازشون میترسن. اونا با ترس» زندگی میکنن.
گروه دیگهء آدما تصمیمهای متفاوتی دارن، اما به قدر کافی برای اخذ اون تصمیمها شجاع هستن و توان مواجهه با عواقب متفاوت بودن» رو دارن. این آدما بیشتر فکر میکنن. سر دوراهیِ تصمیمگیری بیشتر میمونن. بیشتر تعلل میکنن و تصمیم نهایی رو دیرتر میگیرن. تصمیم بر جنگ».
رفتن به مسیری متفاوت از اطرافیان یعنی رها شدن دستِ حمایت.
خانواده و احتمالا دوستانت دارن در مسیری ادامه میدن که تو داری ازش جدا میشی، و پا تو راهی میذاری که لااقل تا مدتی (تا پیدا کردن دوست) دَرِش تنهایی. اونم در نامطمئنترین شرایطِ روحیِ ممکن. مردد و نگران.
دخترو پسرهایی که دوست جنس مخالف دارن، باهاش حتی سفر میرن، اما خانواده فکر میکنن فرزند رفته تور زیارتی قم.
سیگاریها و حتی معتادهایی که (حتی تفننیها!) خانوادهشون به نفرت فرزندشون از هرچه دود و مخدر و خبط اینچنینیه ایمان دارن.
مردهایی که بعد از ازدواج و استقلال فکری و مالی، فرصت رو برای روابط متعددِ تجربه نکرده مناسب میبینن.
دخترهایی که با حجاب پسندیده میشن، بعد از ازدواج (و استقلال فکریش) تن به چادر و حتی مانتو و روسری نمیدن.
ترنسها یا همجنسگراهایی که یا بهخاطر سرکوب تمایلاتشون و یه ازدواج عادی تباه میشن یا بهخاطر زندگی عادی (مناسب شرایط خودشون)، طرد.
پسر و دختری که برخلاف سنت خانوادگی، تو انتخاب رشته میزنه آهنگسازی به جای پزشکی، یا اونی که بعد از ۷ سال عذاب پزشک میشه اما.
حرف زدن از عذابی که کسی با انتخاب متفاوت» متحمل میشه، تمام تنهاییها، طرد شدنهای ریز و درشت، حس دوست داشتنی نبودن و. برای کسی که هیچ تجربهای ازش نداره، مثل گفتن از شکستگی همزمان تمام مهرههای کمره برای کسی که تا به حال ضربدیدگی رو هم تجربه نکرده.
درباره این سایت