بعضیا فکر میکنن وقتی اتفاق تلخی افتاد، برای اینکه ناراحتی شدیدی که بابتش دارن ازبین بره، لازم دارن که
۱- به کلی فراموشش کن و از حافظون پاک شه؛
۲- اتفاقی بیفته که اون تلخیو جبران کنه و هربار یادش افتادن بگن آره خیلی سخت بود اما در عوض الان فلان چیزو تو زندگیم دارم.
اینا راههای کنار اومدن با گذشته نیست؛ راههای فریب و تسکین دادن خودمونه. راهحل درست اینه که:
۱- بفهمیم چی شد.
مردی در قالب عاشق (و خاستگار) به من نزدیک شد. من سنی نداشتم. فریب خوردم. ازم پول، موبایل و امپیتری پلیر زد، نه یواشکی، با فریب و به اسم قرض! ازم هم میخواست. این یکیو نتونست بگیره.
۲- زوایای ماجرا رو، هم از زاویه دیگری هم از زاویه خودمون، تحلیل کنیم. دنبال مقصر هم اگر میگردیم، جانبدارانه نگردیم.
من بچه بودم. بی تجربگی و خوشبینی ناشی ازش باعث شد به حسی که دائم بهم میگفت یه چیزایی اشتباه و عجیبه (اخطارهای ذهن خودم) بیتفاوت باشم. شاید درمورد هم وا میدادم، اگر، محیط خانواده و تربیتی ام شُلتر و فقیرتر بود. اون مرد سرِ کارش بود. او یه بیمار روانی بود که منبع مالی و روحیش این شغل کثیف بود.
۳- چه آسیبی دیدیم؟ چه حُسنی برامون داشت؟ به هر دو سوال باید جواب بدیم. هر اتفاقی با مجموعهای از برداشتن و گذاشتنها به زندگیمون میاد.
به اعتمادم بسیار ضربه خورد. از خوشبینی خودم که به بلاهت شبیه شده بود بدم میومد. دچار شوکی شده بودم که در جسمم هم نمود پیدا کرده بود. از مهمترین عوامل بیماری اضطراب سالهای بعدم بود. ضرر مالیای دیدم که حتی خانوادم هم متوجه شدن اما برای اینکه فشار مضاعفی برام نباشه، پاپیچم نشدن.
باعث شد از بلاهت بیرون بیام و به خوشبینی و مهربونیم احتیاط» اضافه کنم. خیلی به آدمشناسیم کمک کرد. شبیه یه تست سرطان بود، که تا جوابش بیاد از اضطراب و بیچارگی وزن کم کردم، اما وقتی جوابش اومد، یهو متوجه شدم چقدر خوشبختم. میتونستم آسیبهای خیلی بیشتری ببینم، میتونستم منم متقابلا آسیب بزنم، اما هم خوششانس بودم هم در شناخت خودم از خودم متشکر شدم!
۴- عزاداری کنیم.
همونطور که وقتی برای اتفاقهای خوب، شوخ و شنگ میشیم و شادیمونو بروز میدیم، وقتی تلخیای رو تجربه میکنیم هم باید اندوهمونو بیرون بریزیم. پیش دوستی مطمئن یا فردی از خانواده، با نوشتن و فکر کردن. سرزنش کردن، شکایت کردن، گریه و مشت کوبیدن. سکوت، انزواطلبی. عزاداری همونقدر مهمه که قهقهه زدن از ته دل، وقتی تا حد قهقهه زدن خندهات گرفته باشه.
۵- بس کنیم!
عزاداری (اگر بعد از مراحل قبلیش و به عبارتی با شعور» باشه) نباید بیشتر از پنج تا هفت روز ادامه پیدا کنه. باید آروم ولی با عزم جزم به زندگی عادی برگردیم. به خودمون یادآوری کنیم که اتفاقی که افتاد، هرقدر هم سنگین و آسیبزننده که بود، اتفاق افتاد و تموم شد. تاثیرشو گذاشت و تموم شد. به خودمون یادآوری کنیم که تموم شده و به قدر کافی انرژی و زمانمونو گرفته، بنابراین بیشتر از این حقش نیست که در راس افکار و احساساتمون باشه. هربار دیدیم داره به راس میاد پایین بکشیمش.
۶- قرار نیست فراموش کنیم.
اگه در اثر ضربه به نقطه خاصی از سرمون دچار فراموشی کوتاه یا بلند مدت نشیم، امکان نداره اتفاقی به این مهمی رو فراموش کنیم. اما این به این معنی نیست که هربار یادآوریش باید مارو رنج بده. این هم مثل تمام اتفاق های زندگی، در طول زمان از هیجانش کم میشه و تبدیل به خاطرهای میشه که (اگه تلخ بوده) شاید حتی فوایدش بیشتر به یادمون بیاد تا درد و ضررش. به خودمون تلقین نکنیم که بدترین اتفاق تاریخ بوده. به مبداء تقویم زندگیمون تبدیلش نکنیم و مدام خود قبل از اون اتفاقمونو با خود بعد از اون اتفاق مقایسه نکنیم (اگر فقط برای تاکید روی تاثیرات منفیش باشه)؛ و صبور باشیم. زمین گِرده. اگه امروز روز خوبی بود، شاید فردا برامون آفتابی طلوع نکنه، و شاید پسفردا دوباره رنگین کمون دیدیم.
درباره این سایت