صبح خبر گرونی بنزینو خوندم. تا ظهر کم کم همه چیز باز هم» غمگین تر شد. باز هم گرونی، باز هم خواستن و نتونستن.
عصر با آدمایی که دوسشون دارم ساز زدم و عشق کردم و خندیدم. خندیدم.
شب اما، غم بالا آوردم. گوشم به حرفای رفیقم بود که از نداری و آرزوهای تلف شده و جوونی مُرده میگفت، ذهنم تو حکومت خونخوار و دولت و جوونی مُردهام میگشت.
تا خودمو جمع کنم و برسم خونه، مادرم دست به کمر از قوانین دختر بودن تو قلمرو خونهاش» گفت. گفت که حق دارم کی برسم خونه، به چه دلایلی برم بیرون، چه شغلی داشته باشم، چقدر مدرک تحصیلی بیارم تو خونه و.
چند دقیقه بعد رو گوشیم پیامی اومد که این بار از چشمام، از ته گلو و قلبم سرریز شدم. گریهای که باهاش آه و فریاده.
امروز با ذوق برف بیدار شدم. قرصمو با یه ته استکان آب سرد قورت دادم و پشت پنجره نشستم.
به نظر زندهام هنوز! و به زنده بودنم ادامه میدم، اما چیزی رو در دیروزم جاگذاشتم. چیزی که ازم کسر شده و دیگه بهم برنمیگرده. مثل تمام این روزها که بهم گذشته و تمام چیزهایی که این روزها ازم گرفتن و منو درصدی خستهتر، افتادهتر، عمیق و تنهاتر به روز بعدی سپردن.
درباره این سایت